ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

قشنگ ترین روزهای زندگی ایلیا

دوست داشتن بی حدواندازه ی مامانی

چندروزی هست که حوصله ی نوشتن نداشتم آخه هم توسرماخوردی وهم داداشی. امابازم توهمین حالی که هستی شیرین کاریهاتو واسه مامانی انجام میدی وقتی که خودت از خواب بیدارمیشی اگه من هنوزخواب باشم میای وصورتتومیذاری روی صورتموباآب دهنتم حسابی صورتمو میشوری بوس کردنم که خاله سارایادت داده بودحالادیگه خیلی قشنگ لباتمو فشاری میدی روی هم وباصداواسمون بوس میفرستی الهـــــــــــــــــــی مامانی قربون این کارای قشنگت بره که حتی وقتی هم که عصبانیم می کنی بازبااین اداهایی که ازخودت درمیاری حسابی دلبری می کنی. اما تازگیهادیگه بیش ازحدبه مامانی می چسبی وحتی وقتی که توی آشپزخونه مشغول ظرف شستن میشم میای و به پاهام آویزون میشی الهی مامانی دورت بگرده ک...
29 بهمن 1391

چندتاعکس ازشاهزاده مامان

هـــــــــــــزارماشاالله واست بگم که روزبه روز نازتروشیرین ترمیشی            ایلیاخان درحال کندن برچسبهای داداشی ازروی در   نفس مامان بااسباب بازیهاش آقاایلیای متفکر ...
19 بهمن 1391

یه پست پراز اسباب بازی

سلامممممممممم به جیگر مامان که دیگه داره واسه خودش یه پارچه آقامیشه توی این پست میخوام واست اسباب بازی هایی رو که همه زحمت کشیدندواست بذارم که بعدها بادیدنشون کلی خاطره بازی کنی (آلوین)که عموهیــــــــــــــــــــــرادواست خریده                                         این ببعی خوشگلوخاله شیماخریده این سگ نازوخاله فرح جون وقتی که رفتیم خونشون بهت دادکه وقتی شمکشوفشارمیدی میگه I LOVE YOU این خرس ...
19 بهمن 1391

کارهای زیبای نفس مامان

گل پسری این روزها که دیگه شمارش معکوس واسه ی رسیدن به یکسالگیت شروع شده با کارهات بشترنشون میدی که دیگه داری بزرگ میشی جیگرمامان تواین روزهادیگه به راحتی خودت بلندمیشی وخیلی راحت هم میشینی هرچیزی روکه بخوای حتی اگه اون دستای کوچولوت بهش نرسه پاهای نازتوبلندمیکنی وتااون جایی که بشه تلاش می کنی تابدون کمک مابه دستش بیاری وسایل کابینتها که دیگه ازدست تودرامان نیستندتاازت غافل می شم میری درشون روبازمیکنی وواسه ی خودت هرچیزی روکه بخوای درمیاری عسل مامان ازاونجایی که بیش ازحدقلقلکی هستی وهرکسی که به کف پاهات دست بزنه ازخنده ریسه میری وقتی هم که ماپاهامون ودراز می کنیم میای میشینی وبااون دستای کوشولوت کف پامون...
17 بهمن 1391

علت تاخیرچندروزه

سلامممممممممم به همه ی دوستانی که جویای احوال مایودند متاسفانه بعدازکلی نازکشیدن ومراقبت ازبچه هاکه به خیالم دیگه داشتندهردوتاشون خوب خوب می شدند(زهی خیال باطل)آقااهورامجدداتب کردندودوباره راهی دکتـــــــــــروبعدش هم درون رختخواب وازآنجاکه این پسرنازپرورده اینجانب بسیاربدمریض هستند پوست ماراحسابی کندندوازآن طرف هم این یکی شازده که درروزهای مریضی به دلیل نازکشیدنهای بیجای ماتبدیل به پسری بغلی شده بودندوخیلی هم بهشون خوش می گذشت دیگه این عادت راترک نکرده وهمچنان دربغل ماجاخوش کرده اندحالا شماتصورکنیدکه من بیچاره بایدچه عذابی می کشیدم که بتونم کارهای همه راانجام بدم توی همین روزهایه روز صبح که ازخواب بیدارشدم متوجه شدم که گلوی ...
17 بهمن 1391

اتمام امتحانات داداشی

خداروشکرداداشی دیگه امتحاناتش روباموفقیت به اتمام رسوند وخیال مامانی هم خیلـــــــــــــــــــــی خیلی راحت شد.ضمناداداش اهوراامسال هم مثل سالهای گذشته شاگرد ممتازشدو واقعادل من وبابایی روخیلی شادکرد ایشاالله توهم که بزرگ شدی مثل داداش اهوراپسردرس خون ومودبی میشی که اگه اون روز برسه مامانی دیگه هیچ غم وغصه ای توی دنیانداره. ...
4 بهمن 1391

خوش گذرونی ایلیاتوخونه ی خاله سارا

آقاایلیاتوخونه ی خاله سارابهش خیلی خوش گذشت چونکه از آقاداریوش وآناهیتاجون گرفته تاخاله وشوهرخاله جون نذاشتن آب توی دلش تکون بخوره ازروزی که رسیدیم کرج  خاله جون حواسش به همه چیزمخصوصا غذای پسملی بود که حتماسوپ ومیوه بخوره وعموهیرادهم که  مواظب بود داروهای شازده روبنده سروقت بدهم ایلیاجون هم که دیگه اصلاباکسی غریبی نمی کردوخودشوهم کلی واسه ی همه لوس می کرد ازپاهای عموهیرادآویزون میشدکه بغلش کنه.آناهیتاجون هم اسم پسری روگذاشته بودبیسکوئیت.وقتی هم که گریه میکردفقط آقاداریوش می تونست ساکتش کنه روزی که همگی رفتیم به پاساژمهستان خاله جون سارا یه سوئی شرت کلاه دار آبی باشلوارکتون سورمه ای که خیلی هم بهت میاد...
4 بهمن 1391

گوش درد جیگرمامان

متاسفانه ازروزی که رسیدیم خونه خالم ایلیامدام بی قراری می کرد وبه طرزوحشتناکی جیغ می کشیدوگریه میکرد من هم فکرمی کردم که طبق معمول همیشه باهمه غریبی می کنه چون که بغل هیچکس هم نمی رفت تااینکه بعدازخاک سپاری خالم وقتی برگشتیم خونه واز اونجایی که دیگه واقعاازدست ایلیاکلافه شده بودم خاله سارابه همراه عموهیراد گفتند که ببریمش دکترومن هم که مطمئن بودم شازدم جیزیش نیست گفتم که لازم نیست امااونهااصرارکردند که ببریمش وماهم قبول کرده وپسملی رو به بیمارستان کودکان بردیم آقای دکترهم پسری رو کاملامعاینه کردوفرمودندکه گوش چپ نی نی عفونت کرده ودوعددشربت چرک خشک کن بسیارقوی راتجویزنمودندکه دریک هفته به کوچولوبدیم بخوره ونکته مهم این بودکه چونکه مابیمه...
4 بهمن 1391